مرحله هشتم مسابقه یک تصویر یک توصیف

مسابقه داستان نویسی

با سلام به همراهان دنیای جادویی انتشارات سایه سیاه:

با مرحله هشتم از مسابقه یک تصویر یک توصیف تابستان ۱۴۰۱ در خدمتتون هستیم. قبل شروع این مرحله لازمه یادآور بشیم که حتما در بازه زمانی مشخص شده (قبل از آپ مرحله بعد نظراتتون ثبت کنید) در غیر این صورت امتیازی به متن شما تعلق نمیگیره! امتیاز هر نوشته از ۱۰ نمره توسط نویسنده خانم صالحی به شما عزیزان داده شده که میتونید در بخش نظرات امتیاز مرحله قبل خودتون مشاهده کنید. این امتیازها در پایان از ۱۰۰ نمره جمع خواهند شد و نفرات برتر در سایت اعلام خواهد شد. اما در مرحله هشتم از این هفته تصویر زیر در یک جمله الی یک بند (یک الی ۷ خط) توصیف و در بخش کامنت ها ارسال کنید.

و تصویر هشتم مسابقه یک تصویر یک توصیف:

مرحله هشتم مسابقه

نکته: در کامنت‌ها از یک ایمیل ثابت و نام برای شرکت در مسابقه استفاده کنید.
نکته: زمان ارسال کامنت و شرکت در مسابقه از روز چهارشنبه تا سه شنبه هفته اینده به مدت یک هفته قبل از برگزاری مرحله بعدی مسابقه می‌باشد
نکته: برای ارسال کامنت نیاز به ثبت نام در سایت نمی‌باشد
نکته: اگر ایمیل ندارید در جای ایمیل ادرس bshpublication@gmail.com قرار داده و در بخش ادرس وبسایت ایدی تلگرام خودتون قرار بدین.
نکته: تمام نظرات بعد از پست مرحله بعدی تایید و بعد از امتیاز دهی منتشر خواهند شد.

موفق باشید!

One thought on “مرحله هشتم مسابقه یک تصویر یک توصیف

  1. Edward میگوید:

    ماه اشک می‌ریخت!
    چراغ نوربخش شب های تاریکم، امشب از همیشه به تو نزدیک تر شده ام. آه! ماه عزیز من! اجازه بده برای یک شب هم که شده در آغوشت آرام بگیرم. اجازه بده، حفره های توخالی قلبم را با گرمای وجودت پر کنم. ماه عزیز… امشب از همیشه غمگین تر به نظر می‌آیی. دردت را با منِ درمانده در اشتراک بگذار! به من تکیه کن! و من با کمال میل از وجود خود برای پر کردن حفره هایت می‌گذرم.
    ماه اشک می‌ریخت؛
    و بارانی از گلبرگ های محزون را در آغوش خود غرق می‌کرد.

  2. sorena میگوید:

    در زیر نور مهتاب به شاخه درخت سرنوشت تکیه زده بود و به تنها فانوسی که داشت خیره شده بود…
    فانوس مغرور با نور کم در مقابل روشنایی مهتاب خودنمایی میکرد و آن مرد مو سفید را به یاد زندگیش می‌انداخت که با مردم زیادی دیدار کرده بود و بیشتر آنها فانوسی بودن که خود را مهتاب میپنداشتن…

  3. Bet میگوید:

    کوداما، می‌خوانمند.
    پریان مرا برگزیدند تا روح محافظ مقدس ترین درختی باشم که مردم به آن شیمه ناوا نبستند.
    درختی که از رویاها تغذیه می‌کند؛ شکوفه می‌دهد، و به ازای هر رویایی که در هم می‌شکند یک شکوفه ازآن فرو می افتد و به تاراج تاریکی می‌رود.
    و اگر رویایی تا به آخرین لحظه ی مرگ یک انسان از بین نرفته باشد بعد از مرگ او، آن رویا تبدیل به درختی می‌شود تا رویای مالک خود را زنده نگاه دارد.

  4. هدیه جوکار میگوید:

    در شبانگاهان مهتابی، بر درخت اندیشه می نشینم و فانوس رو به خاموشی زندگی را نظاره می کنم. در این شب ها، هر چه در زرورق اندیشه به پرواز در می آیم، باز میبینم که از همان ابتدای تولد، برگ سرنوشت بگونه ای دیگر رقم خورده است. من می خواستم به دور از هیاهو، زندگی آرامی داشته باشم. کسی از من سرگشته نپرسید که آیا در هجوم کلاغ های ناآرام حوادث، دوام می‌آوری یا نه؟ و من همچنان به فانوسی که به خاموشی میگراید نگاه میکنم و از خویش میپرسم که: آیا سرانجام، انوار خورشید به آستان خانه ی ما نیز نفوذ خواهد کرد؟ آیا خنده ی دشمنانم به یاس تبدیل خواهد شد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *